معنی خلق و خو

حل جدول

خلق و خو

سیرت

منش

فارسی به انگلیسی

خلق‌ و خو

Character, Habitude

لغت نامه دهخدا

خو

خو. (اِ) خصلت. (بحر الجواهر). سجیه. (منتهی الارب). سرشت. طبیعت. نهاد. طبع. مزاج. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف):
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این خو وطبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
بسان پلنگ ژیان بد بخوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی.
فردوسی.
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
- خونریزخو، خون آشام. سفاک. ظالم طبیعت:
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او.
مولوی.
- دیوخوی، دیوسیرت. دیوسرشت. دیوطبیعت. دیونهاد:
از آن پس به گرسیوز دیوخوی
چنین گفت آن شاه آزرم جوی.
فردوسی.
- شاه خوی، بلندطبع. آنکه طبیعت شاهانه دارد. آنکه سرشت ملکانه دارد. آنکه بزرگ طبع است.
- شاهین خو، شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر. برتردان.
- شیرخو، شجاع. باشجاعت. آنکه طبع شیر دارد. دلیر.
- عقاب خو، شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر.
- کبک خو، کبک طبع. کبک سرشت.
- گربه خو،مکار. نمک نشناس. بی حقوق.
- نیک خو، نیک طبیعت. نیک سرشت. نیک مزاج. نیک سیرت:
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همی میرد میان راه او.
مولوی.
|| انس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو گرفتن، انس گرفتن. مأنوس شدن:
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی.
نظامی.
- هم خو، انیس.
- هم خو شدن، انیس شدن.مأنوس شدن: اسب و خر را که پهلوی هم بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (از امثال و حکم دهخدا).
|| طریق. (یادداشت بخط مؤلف):
نماند جاودان طالع به یک خوی
نماند آب دائم در یکی جوی.
نظامی.
|| عادت. (یادداشت بخط مؤلف):
زنان نازک دلند و سست رایند
به هر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
و طبع خویش را برآن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن. (تاریخ بیهقی).
باز کرده ز شوربا خوردن
اندرین چند روزه عادت و خو.
سوزنی.
خو مبر از خورد بیکبارگی
خورده نگهدار به کم خوارگی.
نظامی.
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیث کهنه پیشت نو شود.
مولوی.
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکوئی کنی.
مولوی.
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بروز مرگ از دست.
سعدی.
- امثال:
خویی که با شیر در شود با جان برآید.
- خو کردن، عادت کردن:
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
یکی نامداری از ایران منم
که خوکرده بر جنگ شیران منم.
فردوسی.
من بر آنکه بگوید چنانکه گفته ام و جواب پسندیده بازآرد خو کرده ام. (تاریخ بیهقی).
مکن خو به پر خوردن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجه ٔ بحر عدن نیند.
خاقانی.
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد.
|| خلق. (یادداشت بخط مؤلف):
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.
فردوسی.
همتی داردعالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو و رائی محکم.
فرخی.
خواهم که بدانم این جانا تو چه خو داری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری.
منوچهری.
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش باوفا و کفش باسخاست.
ناصرخسرو.
گیتیت یکی بنده ٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش.
ناصرخسرو.
با درد فراق تو میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم.
خاقانی.
- استیزه خو، ستیزه گر. پرخاشگر. تندخو. تندخلق:
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه خو.
مولوی.
- بدخو، بدخلق. سختگیر. عصبانی. کج خلق:
فریاد بلا اله الاهو
زین بی معنی زمانه ٔ بدخو.
ناصرخسرو.
و همیشه بدخو در رنج بزرگ باشدو مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
ز بهر درم تند و بدخو مباش.
نظامی.
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی.
گفتم همه نیکویی است لیکن
این است که بیوفا و بدخوست.
سعدی.
- بدخوئی، کج خلقی. بدخلقی. تندخویی:
ترا عشق سودابه و بدخویی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
کز سر کین وری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی.
نظامی.
دختر بدخویی و ستیزه روئی آغاز نهاد. (گلستان سعدی).
- پاک خو، خوش خُلق.
- پاکیزه خو، خوش خلق. پاک خو:
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود.
سعدی.
- تندخو، عصبانی. کج خلق. خشمگیر.
فلک تندخوی است با هر کسی
توبا او مکن تندخویی بسی.
فردوسی.
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندخویی خداوند مال.
سعدی.
- جم خو؛ آنکه خویش به خوی پادشاهان ماند. بمانند جم در خوی:
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم.
خاقانی.
- خوش خو، خوش خلق. نیک خلق.
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی.
- زشت خو، زشت خلق. بدخلق:
یکی را زشتخویی داد دشنام.
سعدی (گلستان).
- زیباخو، خوش خلق. خوش خو:
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیباروست.
سعدی.
- فرخنده خو، خوش خلق. خوشخو.
- نرم خو، خوشخو. خوش خلق.
- نرم خویی، خوش خلقی. خوش رفتاری.
چه سازیم تا نرم خویی کنند.
نظامی.
- نیک خو، خوش خلق. خوش رفتار. نرم خو:
باخردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی دروست.
سعدی.
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی برنیاید که گردند دوست.
سعدی (بوستان).
- واژگونه خو، بدخلق. زشت خو.

خو. [خ َ / خُو] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. (یادداشت بخط مؤلف):
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
|| کفل اسب. ساغری اسب. (از برهان قاطع):
یکی اسب آسوده ٔ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
فردوسی (از آنندراج).
|| کف دست. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
فلکی شروانی (از آنندراج).
|| کف پای حیوانات وحشی. (ناظم الاطباء). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف) (از ناظم الاطباء) (از برهان):
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
حکیم نزاری قهستانی (از آنندراج)
|| آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف). || مخفف خواب. (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی. (یادداشت بخط مؤلف):
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
سنائی.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
؟
|| خواب قالین و مخمل. || پهلو. (لغت محلی شوشتر). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر). || رؤیا. خواب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو دیدن، خواب دیدن. رؤیا دیدن:
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی.
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری. غفلت. (لغت محلی شوشتر). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || یک قدر از هر چیزی. (ناظم الاطباء). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری):
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
فردوسی.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
فردوسی.
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
فردوسی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
اسدی.
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
سنائی.
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
|| مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه. (یادداشت بخط مؤلف). || هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد. || عشقه. لبلاب. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع):
بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
|| برش شاخ درخت. درو علفهای باغ. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خو کردن درخت، بریدن شاخ درخت. (یادداشت بخط مؤلف):
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش.
مولوی.
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.
مولوی.

خو. [خ َوو] (اِخ) تل ریگی است در نجد. (معجم البلدان یاقوت).

خو. [خ ُوو] (ع اِ) انگبین. شهد. عسل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).


خلق

خلق. [خ ُ ل ْ / خ ُ ل ُ] (ع اِ) خوی. طبع. (از منتهی الارب). نهاد. سرشت. خصلت. مزاج. طبیعت. مشرب. سیرت. (ناظم الاطباء): اًِنک لعلی ̍ خُلُق عظیم. (قرآن 4/68).
زین دادگری باشی وزین حق بشناسی
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی.
منوچهری.
هزار بار ز عنبر شهی تر است بخلق
هزار بار ز آهن قوی تر است بپاس.
منوچهری.
و آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد، درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی).
از خلق اوست چشمه ٔ خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب.
مسعودسعد سلمان.
ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا.
مسعودسعد سلمان.
گویی که ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرد.
مسعودسعدسلمان.
اگر شکل خلقش پدید آمدی
شکفته یکی بوستان آمدی.
(کلیله و دمنه).
دل او ثانی خورشید فلک دانم باز
خلق او ثالث سعدان بخراسان یابم.
خاقانی.
شاها عرب نژادی هستی بخلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر.
خاقانی.
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث بهر مشام برآید.
خاقانی.
عمر چون آبست و وقت او را چو جو
خلق باطن ریگ جوی عمر تو.
مولوی.
تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن.
سعدی (بوستان).
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یکچند خاموش بود.
سعدی.
- بدخلق، بدخو. عصبانی.
- بدخلقی، بدخویی. عصبانیت.
- پسندیده خلق، خوش خلق.
- حسن خلق، حسن خو. خوش خوئی.
- خلق آتشین، غضب. تندی مزاج. (ناظم الاطباء).
- خلق نیکو، خوی خوب.
- خوش خلق، خوش خو.
- خوش خلقی، خوش خویی.
- سوء خلق، بدخوئی.
- کژخلق، بدخو. تندمزاج. عصبانی.
- کژخلقی، بدخویی. تندمزاجی. عصبانیت.
- نکوخلق، خوش خلق.
|| دین. ج، اخلاق. || ملاطفت. || ادب. || جسارت. (ناظم الاطباء).

خلق. [خ َ] (ع اِمص) آفرینش. (از منتهی الارب). ابداع. احداث. ایجاد. (یادداشت بخط مؤلف):
آدمیزاد زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت.
مولوی.
- خلق جدید، در اصطلاح صوفیان، عبارتست از: اتصال امداد وجود از نفس حق در ممکنات. (از کشاف اصطلاحات فنون).
- خلق شدن، موجود شدن. (ناظم الاطباء).
- || حاضر شدن. (ناظم الاطباء).
- || زائیده شدن. (ناظم الاطباء).
- || آفریده شدن. (ناظم الاطباء).
- || پیدا شدن. (ناظم الاطباء).
- خلق کردن، آفریدن. احداث کردن.
- عالم خلق، ناسوت مقابل عالم امرو آن عالمی که موجود بماده و مدت باشد، مثل افلاک و عناصر و موالید ثلاثه یعنی جمادات و نباتات و حیوانات که این عالم را شهادت و عالم ملک و عالم خلق می گویند. (از کشاف اصطلاحات فنون): تسلیم کرد مر آنکس را که امر و خلق از اوست. (تاریخ بیهقی).

خلق. [خ َ] (ع اِ) مردمان. (ناظم الاطباء). مردم. (یادداشت بخط مؤلف):
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق.
بوالعباس (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.
رودکی.
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ات خلق را کاتوره هاست.
رودکی.
تا کی گویی که خلق گیتی
در هستی ونیستی لئیمند
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند.
رودکی.
ز دشمن برستند خلق جهان
بر او آفرین از کهان و مهان.
فردوسی.
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چاره ٔ خلق و خود بی نیاز.
فردوسی.
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود.
فردوسی.
بیزدان بود خلق را رهنمای
سرشاه خواهد که ماند بجای.
فردوسی.
ای بحری و بآزادگی از خلق پدید.
فرخی.
پی نام و ننگند خلق زمانه.
فرخی.
از آب زنده بود خلق وز آب نیست گریز.
عنصری.
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم.
منوچهری.
در دار فنا اهل بقا خلق ندیده ست
از اهل بقائی تو و در دار فنائی.
منوچهری.
همه کار جهان بر خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است.
(ویس و رامین).
قوت پیغمبران معجزات آمد، یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی بر خلق روی زمین واجب کرد که بدان دو قوه بباید گردید. (تاریخ بیهقی).
از سخاء تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
زینبی.
یکی تن وی و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.
اسدی.
باغ نیکو بیاراست از بهر خلق یزدان
فردوس گوی خواهی خواهیش نام کن دین.
ناصرخسرو.
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشتستند مستان.
ناصرخسرو.
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن از این نهال و نه بشکن
خون بناحق کندن اویست
دل ز نهال خدای آکندن برکن.
ناصرخسرو.
روزیست از آن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجاء و نه منجاء.
ناصرخسرو.
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست.
مسعودسعد سلمان.
پس ابراهیم و اسماعیل بپرداختند از خانه و خلق را به حج خواندند. (مجمل التواریخ و القصص).
مرد هنرمند در میان خلق ظاهر شود. (کلیله ودمنه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد. (کلیله و دمنه). ایزد مرا میان خلق مثله و فضیحت نگردانید. (کلیله و دمنه).
خلق را زیر گنبد دوار
دیده ها کور و خواندنی بسیار.
سنائی.
بخدا گر ز خلق هیچ آید.
سنائی.
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او.
خاقانی.
همه دوستی ورز با خلق لیک.
خاقانی.
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشه همت بچرخ دوارم.
خاقانی.
خلق هفتادوسه فرقه کرده هفتادودو حج.
خاقانی.
خلقی از خدم و حشم او در آن اوجال و اوحال بفنا رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). خلق بسیار از لشکر حسین در آن مصاف و معارک بقتل آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده.
نظامی.
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوی.
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دوصد لعنت براین تقلید باد.
مولوی.
خلقی متعصب بر وی گرد آمدند.
(گلستان سعدی). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو مر خلق را چرا پریشان می کنی. (گلستان سعدی).
طریقت بجز خدمت خلق نیست.
سعدی.
آنکه محتاج خلق نیست خداست.
اوحدی.
خلق را روی در کمالی هست
بجز این خورد و خواب حالی هست.
اوحدی.
خلق محتاج و دیده ها باز است
کار مردم بساز ارت ساز است.
اوحدی.
- از خلق گوشه گرفتن، عزلت گرفتن. انزوا گرفتن.
- خلق چهاریاد، نامی است که ترکها بخود داده اند. (ناظم الاطباء).
- خلق عدالت، نامی که مردمان ایران بخود داده اند. (ناظم الاطباء).
|| آفریده. مخلوق. (منتهی الارب).
- خلق آتشین، شیاطین. جنیان. (ناظم الاطباء).
- خلق اﷲ، آفریده ٔ خدا. مردمان.
- خلق عالم، آفریده های دنیا. موجودات فناپذیر. (ناظم الاطباء).
|| حاضر. موجود. || زائیده شده. || قوم. طایفه. جمعیت. (ناظم الاطباء).

خلق. [خ َ ل َ] (ع ص) کهنه. (مذکر و مؤنث در آن یکسانست). پاره. از بین رفته. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خُلقان: جبه ای داشت حسنک... خلق گونه. (تاریخ بیهقی). بخواندند و با آن جامه ٔ خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. (تاریخ بیهقی).
نوها همه خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی.
ناصرخسرو.
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز.
سنائی.
نقل است که قصد... و جامه خلق داشت، راه ندادندش. حالتی بر او پدید آمد، گفت: با دست تهی بخانه ٔ دیو راه نمی دهند؛ بی طاعت به خانه ٔ رحمن چنین راه دهند. (تذکره الاولیای عطار). بکشتی دربودم و مرا کشتی بان نمی شناخت. جامه ای خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکره الاولیای عطار).
بل قضا حق است و جهد بنده ٔ حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق.
مولوی.
بازگرد از کفر سوی دین حق
ورنه در نار ابد مانی خلق.
مولوی.
درد باغت گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد.
مولوی.
- خلق کردن، خوار کردن:
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست.
مسعودسعد.
و اکنون سبب تهمت یکدیگر... دیگر چنین خویش را خوار و خلق کرده اند. (جهانگشای جوینی).

خلق. [خ َ ل َ] (ع مص) کهنه شدن جامه. || نرم و تابان گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

فرهنگ عمید

خو

چوب‌بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می‌کردند: بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی: شاعران بی‌دیوان: ۱۱۶)،
* خو بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] درست کردن چوب‌بست: ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری: لغت‌نامه: خو)،

گیاه خودرو و هرزه‌ای که میان باغچه و کشت‌زار سبز می‌شود: زمانی بدین داس گندم‌درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی: ۲۶۳)، گر ایدونک رستم بُوَد پیشرو / نماند بر این بوم‌وبر خار و خو (فردوسی: ۳/۲۵۳)،
* خو کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] کندن گیا‌هان هرزه و خودرو از باغچه و کشت‌زار،

سرشت، نهاد، طبیعت، خُلق،
* خو گرفتن (کردن): (مصدر لازم)
انس گرفتن،
عادت کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

تنگ خو

بد خو، بد خلق

معادل ابجد

خلق و خو

1342

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری